ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز
سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی
گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار
رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و
بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد
رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم
. پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان
شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را
امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت
می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست
داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می
فروختم!!